پویانپویان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پویان تپش زندگی ما

مادر که میشوی ...

1394/1/17 23:58
نویسنده : مینا
1,170 بازدید
اشتراک گذاری

مادر که میشوی 

تمام زندگیت میشود پر از التماس و خواهش از خدا برای عاقبت بخیری فرزندت....

مادر که میشوی

بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح فرزندت

مادر که میشوی

بیشتر فکر میکنی مادرت مادربزرگت و مادرمادربزرگت واینکه آنها چه سختی هایی کشیده اندو چه ارزوهایی داشته اند...

مادر که میشوی

غم  اندوه  و شادی هم رنگ دیگری میگیرند و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت

مادر که میشوی

کوه های عالم بر سرت خراب میشوند وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میرود..

مادر که میشوی

صبور میشوی و باحوصله  انگار نه انگار تا همین دیروز بی حوصله ترین آدم روی زمین بودی..

مادر که میشوی

ذوق زده ترین آدم دنیا میشوی با هر کار عادی فرزندت...

مادر که میشوی

دلنگران تمام مادرهای زجر کشیده دنیا میشوی و غبطه میخوری به آنهایی که فرزندشان را در راه خدا داده اند...

مادر که میشوی

نگاهت هم مادرانه میشود  عمیق  عاشق و اشکبار

مادر که میشوی

دلت تنگ میشود برای مادرت و روزهایی که یادت نمی آید در دلش چه گذشت....

 

مادر که میشوی......

 

 

روزتان مبارک خانمهای عزیز

پسندها (5)

نظرات (10)

ماماني
18 فروردین 94 22:53
اومدم ولى رمز نداشتم! اومدم گلممم
توسن
21 فروردین 94 0:32
سلام... خوشحالم که فرصت دوباره ای شد تا صفحه وبلاگتان را باز کنم و نوشته های هفته اخیر اتان را بخوانم. خواندمتان ...البته منظورم پست "مادر " است که بی نیاز به داشتن رمز ، می شود از خوانش جملات قشنگی که توسط یک مادر و در اوصاف یک مادر نوشته شده است ، لذت برد و در فرصت بی قرار روزهایی تبدار ، در آستانه ی روز مادر ، به مهربانی های مادر ، اندیشه کرد و با بهانه ی مادر ، برای مادر خود و تمام مادرانی که این خطها را می خوانند نوشت: سلام مادر.....مادر به لطافت لحظه هایم خوش آمدی.... با آنکه می خواهم از تو و مهربانی هایت بنویسم ، اما قلمم لال می شود وقتی که بهانه ی نوشتنم تو می شوی.... تازه می فهمم که اصلا از تو نمی شود نوشت !......از لایزال عشق ، آری نمی شود نوشت ! و افتحوا باب الجنان ، در زیر پایت صد بهشت ! چیزی نمی شود سرود !....رویه المعشوق یوما فی مسلمان و جحود.... با اینهمه....می شود اما نگاشت...!... می شود نگاشت که مادر یعنی کمال....و کمال یعنی تمام ـ شور و شوق و امید ، که یاریگر ما می شود تا در فضای نفس کشیدنهای یک مادر ، تمام غمهای دنیا را با عطر نعنا بفراموشی بسپاریم و با خاطرات آغوشی که فراموش کرده ایم ، ظرافت عشق را لبخند بزنیم.... می شود عاشقانه نگاشت که مادر دوستت دارم....و با این دوست داشتنت آنچنان احساس سعادتی در درونم می پاشد که هیچ شکی برایم نمی ماند این لذت خارق العاده را هیچ وقت نمی شود از قید واژه ها بیرون کشید و شاید برای همین است که وقتی بهانه ام تو می شوی ، قلم ام برای نوشتن لال می شود.... پس بی نیاز به هیچ واژه ای به سراغ خیالهای خود می روم و گامهای گیسوان ترا آرام در آغوش خیال می گیرم تاتمام ترا در تمام تعلق واژه های باشکوهی بسپارم که با لهجه های کودکی آن سالها برایت می دانستم و تمام لغاتی که اکنون می دانم اما قدرت نوشتن اشان را ندارم.... واژه هایی که قابل احساس اند....واژه هایی که حتی مشود لمس اشان کرد اما نمی شود نوشت....چرا که وقار ـ مادرانه ات، چیزی شبیه بغض می شود و راه گلو و نفسهای قلم ام را می گیرد....چیزی شبیه بغض دلتنگی....چیزی شبیه اشک ... شاید چیزی شبیه اشک شوق.......چیزی شبیه محبتی انبوه که ناگهان در دلم می افتد و زبان قلم ام بند می آید....چیزی مثل فرصت عطر آگین زندگی... چیزی مثل نسیم...چیزی مثل باران...مثل نغمه ...مثل پلکهای پنهان بهار....مثل خیز ، خواب ، چشم ، اشک ،قرار ، بی قراری ، شور ، شوق ، نفسهای تند ، حبابهای دریایی ، عجله ، آرامش ، امروز ، فردا ، سرود، شما ، تو ، خفته ، زنده ، تازگی ، لطافت ، شاخه ، گل ، گل سر ، گیسو ، سوگند ، بوسه ، شیرین، تلخ ، ترش ، باغ ، باغچه ، ختمی ، نسترن ، سنبل ، زنبق ، مریم ، موج ، اوج ، حضیض ، صبر ، احساس ، آرامش ، اطمینان ، کران ، بیکران ، اقبال ، ظرافت ... چیزی مثل خوشبختی ، چیزی مثل یک طعم ، چیزی مثل یک یاد ، چیزی مثل یک لحظه ، مثل میم....و میم مثل مادر..... به کلمه ی مادر که می رسم ، از ناتوانی قلم ام دردم می گیرد و باور کن بخاطر اینهمه علاقه ام مضطرب می شوم....مضطرب می شوم که نکند یک روز ترا نداشته باشم....اضطرابی که وقتی به سراغم می آید ، در همان لحظه ی کوتاه خیالهایم به پایت می افتم و از تو می پرسم : مادر ؟ وقتی شعر اشکهایم... قطره.... قطره... روی کاغذ می چکد ، تاب نفس کشیدن در کدام ثانیه ام با صدفهای کوچک و بزرگ اشک تو می رقصد؟ تو ساکت می مانی و تصور چهره ات آرام آرام از پنجره ی خیالهایم می گریزد....آن وقت دچار دردهای همیشگی می شوم و از فراوانی درد در خود می پیچم و تنها با تصور کوتاه آن لحظه نیز چشمهای سیه پوش قلمم در شکل رویای داغ عشق فریاد می کشد و نفسهایم بی اختیار می گریزند.... .... در همین لحظه ی کوتاه خیالهایم وقتی که هزاران درد می پیچد ، ناگهان دوباره این تویی که مثل یک پیچک خودمانی از پنجره خیالهایم می آیی و در هیبت پرستاری که آیینه بی تلاطم تسلی من است ، به یک آن پروانه می شوی و روی شانه لاغرم می نشینی....آنگاه.....آرام آرام درد می گریزد و بازهم تو والاترین میهمان دنیایم می شوی.....به زحمت لبخندی می زنم و تو ترانه ی شاد زیستن را می خوانی و لبخند می زنی.... لبخند می زنی و باز هم دوباره با چهره ی آرام و دوست داشتنی ات آرام آرام در گاهواره ی تجسمم محو می شوی ....باز هم غایب از خیال و ملکه ی پهنای حیرتم می شوی....آن وقت برای دوباره ساختنت در خیال ،ساعتها همه ی توانم را در میان ذهن خود جمع می کنم ....اما برای دوباره ساختن ات بمانند همیشه تنها یک راه وجود دارد.....باید در اولین طلوع خورشید برای دیدنت بیایم و دستهای همیشه مهربانت را ببوسم و در چهره ی دلنشین تو خیره شوم....آنقدر خیره بمانم که با لبخند قشنگ ات از من بپرسی که دیوانه شده ای؟....و من چقدر این دیوانگی را دوست دارم....آری مادر...من این دیوانگی را دوست دارم.... مادر؟ .....فرزند دیوانه ات پیشانی ات را می بوسد و می نگارد روزت مبارک....روز مادر مبارک... ممنونم از حضور سبزتون. و واقعا لذت بردم از متن و قلم زیباتون. انشالله مادرها تا همیشه سایشون روی سر ما باشه
مامان نيوشا
14 اردیبهشت 94 15:42
سلام عزيزم پست گذاشتم نظر يادت نره حتما عزیزم
پگاه مامان آرتين
14 اردیبهشت 94 15:52
عزيزم روزها ازآن توست دوست خوبم روزهايت مبارك من رمز پستاروندارممم اوا پگاه جون خدمتت داده بودم که. ولی چشمم همین الان میرسم خدمتت گلم.
ĸoѕαr
17 اردیبهشت 94 10:52
سلام خوشحال میشم بهم سربزنی... چشم گلم حتماا
مامان مبینا
4 تیر 94 4:21
بسیار زیبا
زهرا مامان ایلیا جون
14 مرداد 94 1:57
عالی دوستم من رمز ندارم
(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
31 شهریور 94 11:21
خود را نگران آنچه می دانی یا نمی دانی نکن نه به گذشته بیندیش نه به آینده فقط بگذار دستان خدا هر روز ، شگفتی های اکنون را برای تو بیاورند.
زهرا مامان ایلیا جون
13 آبان 94 3:56
عالی .مرسی عزیزم
زهرا مامان ایلیا جون
13 آبان 94 3:57
رمز و دوباره برام میزاری مرسی .بوس